سال 1344 هجری شمسی است. دو سال از انقلاب سفید گذشته. تهران پایتخت ایران است. شاهنشاه آریامهر هم در تهران زندگی میکند و به رویهی تاریخی طولانی در این مملکت، شاهزاده رضا، جانشین آیندهی اوست. دمودستگاه تبلیغاتی سلطنت از رشد و پیشرفت و رفاه میگویند. تصویرِ خزانهی تهرانِ 1344 اما نقطهی مقابل این هیاهوهای پوچ را بیرحمانه و بیسانسور به ما مینمایاند. دوربینِ مستند به محلهی خزانهی تهران میرود و از درون دالانهایی تاریک که در برابر آفتابِ عالمتاب سخت مقاوماند، از انسان/جنازههایی خموده سان میبیند.
در مستند ساختهی کامران شیردل حرف از 27000 نفر انسانِ گودنشین، آن هم فقط در این محله، است. مردهایی که از همسانی زندگیشان با نوعِ حیوانات مینالند. از این میگویند که برای چند ریال در روز، تا فقط بتوانند بهکفایتِ یک وعده شکم خود و خانوادهشان را سیر کنند، به چه فلاکتی باید تن دهند. کودکانی که نه آموزشی برای باسواد کردنشان، نه مراقبتی برای پرورششان و نه امکاناتی برای سالم زندگیکردنشان هست. زنانی که زار و نزار در بستر بیماری افتادهاند و با این حال دربهدرِ چند ریالاند برای کفِ دستی نان!
تهرانِ 1344 عجب دیدن دارد؛ اما نه برای تصاویر خوش رنگ و لعابِ مینیژوپپوشهای دانشگاه تهرانش! اما نه برای دیسکوها و کلابهای نعلبهنعل آمریکاطورش! اما نه برای تلویزیون ملیِ موردِ پسند اعلیحضرت و آن همه سرخوشیاش برای تمدن 2500 سالهی شاهنشاهی در ایران! روایت کامران شیردل از تهران پایتخت ایران چیزی غیر از منوتو و ایراناینترنشنال از سالهای قبل از انقلاب 57 ایران میگوید. انقلاب از سرِ شکمسیری نبود، از نانجیبی مردمان نسبت به اعلیحضرتِ خوشپوش و خوشبیان و خوشفکر نبود. با خزانههای تکثیرشده در سراسرِ ایرانِ قبل از 57، مگر چارهای جز انقلاب بود؟
لینک مستند “تهران پایتخت ایران است-سال 1344-کامران شیردل“
کامران شیردل مستندش را در 1344 اینگونه آغاز کرده بود:
“به رنجبران و ستمکشان
به دستهای بتشکنی که از اعماق برخاستند و در آرزوی بهروزی کوخنشینان حکومت کاخها را سرنگون کردند…
… و به امید تداوم این حرکت.”
شانزده سال از انقلاب 1357، حرکتی که کامران شیردل امید تداومش را داشت، گذشته است. دولت جمهوری اسلامی، سوار بر امواج انقلاب، به مدت یک دهه، همزمان که تازیانه به دست انقلاب و انقلابیون را به مسلخ مرگ میبُرد، مستضعفان و کوخنشینان را وِرد زبان داشت تا خطاب بهشان بگوید که “منم آنچه شما از فردای انقلاب خود خواستید!”
سال 1373 هجری شمسی است. شاه و شاهزاده و خدم و حشماش در تهران نیستند اما این شهر همچنان پایتخت ایران است. اکنون کسان و القاب دیگری بر مسند قدرت نشستهاند. دوربینِ رخشان بنیاعتماد و همکارانش به یکی از مناطق تهران رفته تا فیلمی داستانی در ترازِ سینمای پس از انقلاب و بر سیاقِ دوران جمهوری اسلامی بسازد. دوربین اما توجهها را به جایی در آن نزدیکیها میکشاند: شهرک فاطمیه!
چه بیغولههایی. چه داستانهای فلاکتبار و چه سرنوشتهای غمانگیزی. چه اشکها و فریادهایی که پس از دیدنشان و اتمام مستند به این فکر فرومیبردمان که سرنوشت زندگی تیرهوتار راویان این فلاکت هولناک چه شده؟ چه برسرِشان آمده در این 30 سالِ پس از مستند؟
بیکاری، نداری، اعتیاد، تنفروشی، ازکارافتادگی، کودکفروشی…شمارهی نگونبختیها در این خرابههایی که دروبینِ رخشان بنیاعتماد به درون تاریکیشان میخزد از آستانهی تحمل مخاطب خارجاند. تصویرِ تهرانِ یک دهه و نیمِ پس از انقلاب 57 به ما میقبولاند که انقلاب ستمکشان و تهیدستان شکستی سخت خورده؛ افسوس و صدافسوس!
این آن نبود که ما از انقلاب میخواستیم. در بر همان پاشنه میچرخد. کاخها استوارتر از قبل برجای مانده و کوخنشینها زودتر از آنچه تصور میشد، درمانده شدهاند. انگار نه انگار که کمی پیشتر در این مملکت و در این پایتخت، انقلاب رنجبران و ستمکشان روی داده است. کوخنشینان دوربین و انسانهای نظارهگرِ پشتِ دوربین را خطاب قرار میدهند: “ثبت فلاکتِ مدام ما چه فایده داره؟ این فیلمها رو نشون کی میدین؟ چاره و علاج دردهای ما چیه؟” این فیلمها رو به ما نشون بدین. بگذارید پژواک فریادِ خرابهنشینهای شهرک فاطیمه گوشهایمان را بخراشد. تنهایمان را ملمو از عصیان کند. افکارمان را سراسر مشغولِ پرسشِ “چه باید کرد؟” کند.
لینک مستند “این فیلمها رو به کی نشون میدین؟-سال 1373-رخشان بنیاعتماد”
سال 1403 هجری شمسی است. تهران، امالقرای جهان اسلام، پایتخت ایران است.
دیگر از زبان حاکمانِ پس از انقلاب حرفی از مستضعفان و کوخنشینان نیست. میگویند دورانِ این حرفها دیگر به سر آمده. امیدِ عدالت برای رنجبران و ستمکشان یاوهگویی است. فریبکاری است. حرف حرفِ توسعه است. حرف از تقویت بخش خصوصی و اصل 44 قانون اساسی. میگویند که کارفرمایان و سرمایهداران مستضعفانِ واقعیاند نه آنچه ما قبلاً میپنداشتیم. داراییهای دولت را باید مولدسازی، قیمتها را آزاد و واقعی، دستمزدهای کارگران را هم آنچنان قیچی کرد که بتوان از پسِ رقبای گردنکلفت سرمایهدار خارجی برآمد.
جنگ سیاسی میان حاکمان هم بر سرِ “ما میتوانیم، شما نمیتوانید” است. بر سرِ این است که وزیر امور خارجه تا بناگوش لبخند بزند یا نزند؟ رئیس جمهورشان لاتی راه برود یا نرود؟ تحریمها را دور بزنند یا نزنند؟ دختران را وسط خیابان به پای ونِ گشت ارشاد به عجز و لابه بیاندازند یا نه؟ مخلص کلام، جنگشان بر سرِ این است: حالا که سوارمان شدهاند، برای مانورهای پیشِرو کدام یک سوارکار ماهرتر و فریبکارتری است؟
انتظار دو مستند قبلی را از این دوران نداشته باشید. دوربینِ 1403 نه به گودنشینی میرود و نه به زاغهنشینی و نه به خرابهای. این یکی حتی مستند هم نیست. یک نمایش تمامعیار و با چینش دقیق صحنه و بازیگران است. نقش اولش هم یکی از نامزدهای ریاست جمهوری است در بازار بزرگ تهران، پایتخت ایران!
در میانهی تبلیغاتِ وِلَرم این دوره از انتخابات، کارگردانِ صحنه یکی از نامزدها را به همراه تعدادی سیاهی لشکر روانهی بازار کرده تا به مخاطب حُقنه کند که “ببینید این یکیشان چقدر مردمی است. چه آدم خاکی و بیریایی است. بازاری را گوش شنواست، مردم کوی و برزن را گوش شنواست. خیالتان تخت حواسش به همهتان است.” سیاهی لشکرها گرچه تعدادشان هم زیاد نیست اما در قامت بادمجان دور قاب چین و با صورتک “مردم عادی” نقش اول داستان -نامزد ریاست جمهوری- را به سختی دوره کردهاند و همدیگر را هل میدهند. بینظم و بیقواره شعارهایی در مدح نامزدشان سر میدهند. نقش اول هم گویی که میان سیلی از مردم گرفتار آمده به سختی قدم برمیدارد و با لبخندی نمکین اما نجیبانه پاسخشان میدهد.
آخرهای نمایش بازیگر/زنی که تیپ و آرایشش چندان هم در عیار نامزد مورد نظر نیست با حربهای که فریاد میزند تدارکدیدهشدهی کارگردان است وارد صحنه میشود. جملاتی را که در مدح نامزد از بر کرده طوطیوار ادا میکند. برای آن که نشان داده شود که نامزد مورد نظر بیاعتنا به هیاهوهای “زن زندگی آزادی” در 1401 نیست و احترام و توجه ویژهای به مسائل زنان در جامعه دارد، زن/بازیگر سؤالی با این مضمون میپرسد: “دیگر نامزدها در تبلیغات انتخاباتی خود برخلاف شما از همسران و دخترانشان در کنار خود بهره گرفتهاند…رقبا میگویند شما در زمینهی مسئلهی زنان تندرو هستید…آیا شما اساساً جایگاهی برای زنان قائلید؟” نقش اول صحنه سخنسرایی آغاز میکند. اینجای ویدئو قرار است نقطهی اوج داستان باشد. میگوید که “در بحثهایی که از جانب رقبا راجع به زنان مطرح است، بحثهای مربوط به حقوق زنان سرپست خانوار، زنان بدسرپرست و … غایب است.” عجب نامزد عمقنگری! غیرمستقیم میخواهد اشاره کند که بحث زنان و معضل آنان در جامعه صرفاً حجابشان نیست. مسائل گرهیِ دیگری دارند. البته حسابشده حواسش به ادبیات موضوع است. مبادا در گزینش و چینش کلمات بحث زنان را به سمتوسویی طبقاتی ببرد. مبادا از زنان کارگر و زحمتکش و ستمکش بگوید. دورهی این ادبیات طبقاتی و عدالتخواهانه اگر هم سرنیامده بود باید این را در نظر میگرفت که در بازار بزرگ تهران صحنهگردانی میکند نه در یکی از فراوان محلات جنوب شهر یا حومهی تهران.
همه چیز دارد خوب پیش میرود که ناگهان اتفاقی پیشبینینشده در گوشهی تصویر روی میدهد. دقیقهی 1 ثانیهی 55. دستی بیرون از آستین از میان شانههای دو نفر از بادمجان دور قابچینها به سوی نامزد نشانه میرود. توأم با تقلای دست برای گرفتن پیراهنِ نقش اول صحنه، صدایی میآید: “آقا جلیلی…آقا جلیلی…خدا طول عمرت بده. یه چیزی به من بده، گرفتارم.” فقط و فقط 5 ثانیه. دیگر بازیگران، بیشتر از این نابازیگرِ پرتابشده به گوشهی تصویر را امان نمیدهند. او را به عقب هل میدهند و از صحنه به بیرون میرانندش. نقش اول که اندکی حواسش از بیان دیالوگهایش پرتشده، بیاعتنا به یاوهگوییهایش ادامه میدهد.
امان از دستهای خالیِ بیرون از آستینِ نابازیگران! چهها نکرده و نمیکنند. دستهای خالی همیشه برای حاکمان و ثروتمندان با آن دستها و جیبهای پُر و پیمانشان بازی به همزن بودهاند. همین 5 ثانیه کافی بود تا کلِ نمایش به هم بریزد. 45 سالِ آزگار صاحبان دستهای خالی، پینهبسته و ندار را به بیرون از صحنه رانده باشی. کلههایشان را آماج گلوله و بدنهایشان را از فقر و فلاکت انباشته باشی. هرگونه اراده و اتحاد طبقاتیشان را از همپاشانده باشی. سیاست را از هرگونه سخنی از منافع و حق و حقوق طبقات زحمتکش و ستمکش زدوده باشی. یکهو وسطِ بازار بزرگ تهرانِ 1403، بازیات به هم بخورد.
حیف و صد حیف که کامران شیردلها پس از انقلاب 57 یکی پس از دیگری با شکستِ انقلاب شکسته شدند. حیف و صدحیف رخشان بنیاعتمادها از میانهی دههی 70 چرخیدند به سمت “دوم خرداد”ها و “سبز”ها و “زن زندگی آزادی”ها و همدست با حاکمان از هرگونه نگاه طبقاتی به نفع ستمدیدگان و زحمتکشان جامعه بریدند. حیف و صد حیف، وگرنه تهران و ایرانِ 1403 چه تصاویری دارد برای ثبت کردن. برای خشم برانگیختن. برای فریاد برآوردن. نیم قرن از مستند شیردل گذشته، یک انقلاب روی داده، ضدانقلابی بر سرکار آمده. خیلی چیزها تغییر کرده اما برای کوخنشیان قبل و بعد انقلاب، برای کارگران و زحمتکشان، برای رنجبران و ستمدیدگان این مملکت هیچ چیز تغییر نکرده. در همچنان بر همان پاشنه میچرخد: تضاد طبقاتی اصلیترین تضاد این جامعه و مملکت است!
5 ثانیهی این ویدئو اما درسی را برای ما تکرار میکند. دستهای خالی بیرون از آستین، بهویژه پینهبستهها و زحمتکشیدههایش، هر چقدر هم به بیرون از صحنه هل داده شوند اما گوشهای از تصویر را میدرند و خود را به درونش پرتاب میکنند. این دست گرچه در بازار تهرانِ 1403 برای خُردهنانی طلب مساعدت دارد اما فراواناند چنین دستهایی، که برای طلب حق طبقاتی خود، دربهدر بدنبال یقهای میگردند برای گرفتن. مُشتی شدهاند برای ضربه زدن به حاکمان و سرمایهداران. این دستها در کارخانهها و شهرکهای کارگرنشین شهرهای بزرگ و کوچک صنعتی، در حاشینهنشینها و آلونکنشینهای تهیدستانِ شهرها و روستاها خالی نخواهند ماند. با انواع و اقسام جنگافزارها تسلیح شده و صحنهی تاریخ را خواهند درید. ایشان با مبارزهی طبقاتیشان “چه باید کرد؟” را پاسخی خواهند یافت و به یاریِ چنین پاسخی بهترین نقش را بر صحنهی تاریخ حک خواهند کرد.
لینک ویدئو